وقتی حسین گم شد ...
یه شب بابا اومد خونه و گفت فردا یه جشن از طرف شرکت هست و ما هم دعوتیم فردا شب اماده شدیم ومن وتو بابایی رفتیم جشن .جشن تو یه تالار بود و حسین جان هم دو سالش بود و شیطون و وروجک شده بود و یه کمی هم خودسر وبی باک. جشن خیلی خوش گذشت و برنامه های متنوع و شادی برگزار شد و حسین جان هم کلی دوست پیدا کرد و با دوستاش از این ور به اون ور می دوید و بابایی را هم دنبال خودش میدووند. وفتی جشن تموم شد اقا کوچولوی ما کار خودش را کرد و از یه لحظه غفلت ما استفاده ظی کرد و وقتی ما مشغول خدافظی با دوستای بابا و خونواده هاشون بودیم یهو غیبش زد . اولش فکر کردیم همین دور وبراست .همه جا را گشتیم حتی تو دستشویی هارو ولی حسین نبود که ...
نویسنده :
مامان
18:00