حسینحسین، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

پسر مهربون من...

وقتی حسین گم شد ...

  یه شب بابا اومد خونه و گفت فردا یه جشن از طرف شرکت هست و ما هم دعوتیم فردا شب اماده شدیم ومن وتو بابایی رفتیم جشن .جشن تو یه تالار بود و حسین جان هم دو سالش بود و شیطون و وروجک شده بود و یه کمی هم خودسر وبی باک. جشن خیلی خوش گذشت و برنامه های متنوع و شادی برگزار شد و حسین جان هم کلی دوست پیدا کرد و با دوستاش از این ور به اون ور می دوید و بابایی را هم دنبال خودش میدووند. وفتی جشن تموم شد اقا کوچولوی ما کار خودش را کرد و از یه لحظه غفلت ما استفاده ظی کرد و وقتی ما مشغول خدافظی با دوستای بابا و خونواده هاشون بودیم یهو غیبش زد . اولش فکر کردیم همین دور وبراست .همه جا را گشتیم حتی تو دستشویی هارو ولی حسین نبود که ...
30 بهمن 1389

با کودکان در هر سنی چگونه بازی کنیم؟

  از تولد تا 4 ماهگي براي کودک کتاب قصه بخوانيد. براي او شکلک در بياوريد. بدنش را قلقلک بدهيد. به آرامي اشيايي مانند يک جغجغه با رنگ درخشان را در برابر چشم‌هاي نوزاد حرکت بدهيد. ترانه‌هاي ساده و لالايي‌ها با عبارت‌هاي تکرارشونده براي او بخوانيد. هر کاري که خودتان و نوزادتان انجام مي‌دهد را براي او تعريف کنيد. به عنوان نمونه «خب حالا مي‌ريم سوار ماشين بشيم؛ تو رو ميذارم توي صندليت؛ مامان داره مياد توي ماشين.» از 4 تا 6 ماهگي به کودک کمک کنيد حيوانات پرشده را در بغل بگيرد. چيزهايي مانند قطعات پلاستيکي را روي هم بگذاريد و اجازه بدهيد کودک به آنها ضربه بزند و به همشان بريزد. موسيقي‌هايي با ريتم‌هاي متفاوت براي کودک پخ...
30 بهمن 1389

سفر مکه با حسین

  حسین عزیزم وقتی یکسال ونیمت بود من وبابایی و تو به سفر حج عمره رفتیم. اون سفر روحانی و معنوی از بهترین سفر های مامان و بابا بود .هرچند شاید یه کمی سفر سختی باشه اونم با بچه کوچیکی مثل تو ولی خیلی سفر قشنگ و تاثیر گذاری هم هست.اردیبهشت ۸۸ راهی سفری بزرگ شدیم .سفری که از مدتها قبل ارزوی رفتنش را داشتیم.قبل از اینکه تو به دنیا بیای بابایی برا سفر عمره ثبت نام کرده بود . تو و سارا تنها بچه های کاروان بودین و همه شما دوتا را خیلی دوست داشتن. هرچند که هوای گرم اونجا اذیتت کرده بود ولی خیلی خوشحال بودی .اونجا یاد گرفته بودی صلوات بفرستی البته به سبک خودت. خلاصه سفر به یاد ماندنی بود...
29 بهمن 1389

عکسهای تولد یک سالگی

  برای یک سالگی حسین یه تولد مختصر گرفتیم.براش خیلی عجیب بود ولی خیلی خوشحال بود و اصلا اذیتمون نکرد.به خصوص از فشفشه هاش خیلی خوشش اومده بود.                                                                   عکس دختر عمه (کوثر) و پسر عمه (فرزین)        ...
27 بهمن 1389

پدر عاشقی بسوزه(یه طنز بامزه برای نی نی های ناز)

عکس : پدر عاشقی بسوزه من سرم توی کار خودم بود .... بعد یه روز یه نفر رو دیدم ... اون این شکلی بود ! ما اوقات خوبی با هم داشتیم ....! .......... من یه کادو مثل این بهش دادم! وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم! ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم ....! و این وضع من توی اداره بود ....! وقتی همکارام من و دوستم رو دیدند، اینجوری نگاه می کردند ....! و من اینجوری بهشون جواب می دادم .....! اما روز والنتاین ، اون یک گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه..! و من اینجوری بودم ....! بعدش اینجوری شدم ....! احساس من اینجوری بود ....! بعد اینجوری شد...
25 بهمن 1389

دندون

                                                                 حسین اولین دندونشو تو ۵ ماهگی در اورد.کلی ذوق کردیم دومین دندونش هم تو ۵/۶ ماهگی.اینم عکسش:                        ...
25 بهمن 1389

وقتی وبلاگ بابایی ونسی رو دیدم.....

  سلام مامانی امروزوقتی وبلاگ بابایی ونسی را باز کردم وفهمیدم که مامان نسی فوت کرده اونم تو زمانی که نسی بیشترین نیاز را به مامانش داره خیلی خیلی ناراحت شدم واشک تو چشمام جمع شد .  ای کاش هیچ بچه ای بی مادر وپدر نشه.الان که تو این نوشته را میخونی تو و نسی(نسترن)بزرگ شدین.امیدوارم بابایی نسی جای مامانش را براش پر کنه.و امیدوارم که تو و نسی و همه بچه ها خوشبخت باشین . ...
25 بهمن 1389

اولین حادثه

    یه روز قرار بود بریم خونه مامان جون.من لباساتو تنت کرده بودم .اون موقع ۵ ماهت بود.یه لحظه گذاشتمت رو تخت تا برم خودم هم از اون اتاق لباسمو بیارم که یه دفعه صدای جیغت بلند شد وقتی اومدم دیدم از رو تخت افتادی  اینقدر ترسیده بودم که تموم بدنم میلرزید خلاصه بغلت کردم .داشتم میمردم از ترس .ولی زود آروم شدی و خداروشکر چیزیت نشده بود.  مامانی اینو بدون :احتیاط شرط عقله .   ...
22 بهمن 1389

اولین حرف

  پسر مهربون من اولین کلمش را اواخر ۶ ماهگی  گفت .یه روز نشسته بود تو روروک و داشت برا خودش اینور اونور میرفت که یه دفعه شنیدم داره میگه با........با......... خلاصه پشت سر هم میگفت با با با با .............قربون بابا گفتنت بشم ولی یه ماما هم میگفتی مامانی.شب که بابا اومد خونه هرچی گفتیم بگو بابا    نگفتی که نگفتی..   ...
19 بهمن 1389